داستان شماره 10
نوشته شده توسط : احسان اسکندری

رابطه پدر و پسر

روزی روزگاری  پدری به همراه خانواده خود به صحرا رفتند. همراه خود یک سبد بزرگ و کهنه داشتند ...

وانها آن روز را به گشت و گذار  تفریح گذراندن ....

و شب هنگام در راه بازگشت به منزل بودند که فرزند خانواده  گفت ....

پدر آن سبد که صبح با خود به صحرا اوردیم  جا گذاشتیم....

پدر گفت :نه پسرم آن سبد دیگر کهنه بود و نیازی به آن نداریم ...

پسر در جواب گفت : پس پدر وقتی شما پیر شدید من شما رو در کدام سبد بگذارم و به صحرا بیاورم و پس از گشت و گذار  تورا جا بگذارم و باز گردم...

پدر سکوتی کرد ....

و آن گاه بود که پدر دانست چه اشتباهی کرده که پدر خود را در سبد گذاشته و به صحرا اورده و قصد رهاییش را داشت.

سپس بازگشت و سبد را بر داشت و از پدر خود که در سبد بود عذرخواهی کرد و به سوی خانه راهی شدند

 





:: موضوعات مرتبط: عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: عشق , عاشقی , مریم , خانواده , جامعه , گل مریم , داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 309
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : شنبه 2 دی 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: